علی و سینا در مدرسه با هم دوست شده بودند و چون خانه‌یشان نزدیک هم بود هر روز با هم از مدرسه با خانه می‌رفتند.

همیشه در راه برگشت به خانه علی و سینا با هم صحبت می‌کردند، از خاطرات سفرهای آخر هفته گرفته تا صحبت در مورد فیلم و بازی های کامپیوتری.

یک روز که علی و سینا داشتند به خانه بر می‌گشتند، سینا دید که علی مثل روزهای پیش شاد نیست و کمتر صحبت می‌کنه. سینا به علی گفت: علی چرا حرف نمیزنی؟ چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ من حرف بدی بهت زدم؟

علی در جواب گفت: نه بابا. هیچی نیست. همینطوری، امروز حال ندارم، خستم.

فردای آن روز در مدرسه باز هم علی ناراحت بود و کمتر با بچه ها بازی می‌کرد.

سینا که از ناراحتی علی اذیت می‌شد، زنگ تفریح رفت پیش علی نشست گفت: علی چند روزه که نارحتی. مگه من دوستت نیستم خوب بهم بگو چی شده.

علی باز هم می‌گفت که هیچی نشده.

سینا گفت: باور کن اگه بهم نگی چی شده از جام تکون نمی‌خورم!

علی که دید سینا اصرار می‌کنه با ناراحتی گفت: باشه بهت میگم چی شده. چند روزی هست که بابام بیکار شده و تو خونه هستش. هم بابام اعصابش ریخته به هم و هم مامانم. نمی‌دونیم چیکار کنیم. منم سعی میکنم کمتر پول خرج کنم. آخه تا اخر ماه معلوم نیست بابام حقوق بگیره.

سینا که خیلی از صحبت های علی ناراحت شده بود دست های علی رو گرفت و گفت: ای بابا.حالا ناراحت نباش. ایشالله درست می‌شه. خوب چرا بابات بیکار شده؟

علی گفت: بابام تو یک شرکت تولیدی لوازم التحریر کار می‌کرد، دفتر، مداد، کیف و جامدادای درست می‌کردند. چند وقتی هستش که رئیس این کارگاه گفته چون فروش نداریم باید با چند تا از کارگرها خداحافظی کنیم. یکی از همون کارگرها هم بابام بود.

سینا گفت: آخه چرا فروش ندارن؟ مردم که این همه لوازم التحریر می‌خرن!

علی گفت: درست میگی، ولی این همه دانش اموز به جای اینکه بیان کیف و دفتر ایرانی بخرن میرن جنس های خارجی و چینی میخرن!

سینا گفت: مگه کیف های ما چینی هستش؟

علی گفت: الان پشت کیف یا جامدادی تو نگاه کن. بیشترشون روش حک شده made in china یعنی ساخته کشور چین است.

در همین صحبت ها بودن که خانم ناظم اومد گفت: بچه چرا تو حیاط نشستید مگه صدای زنگ رو نشنیدید. بدوئید سر کلاس تا معملتون نیومده.

بعد از کلاس سینا مدام به این فکر می‌کرد که شاید علی از دستش نارحت هست که چرا دفتر های شرکت باباش که ایرانی هست رو نخریده. برای همین بعد از کلاس رفت همه حرف ها رو به خانم معلمش زد.

چند روز بعد علی خیلی خوشحال اومده سر کلاس و برای سینا هم یک دفتر خوشگل و خوشرنگ  آورده بود که روش عکس شهید بابایی چسبیده بود.

سینا گفت: علی چی شده؟ بابات دوباره رفت سر کار؟

علی گفت:آره خدارو شکر. چند روز پیش خانم قدرتی مدیر مدرسمون زنگ می‌زنه خونمون و کلی دفتر برای بچه ها سفارش میده، بعدشم آموزش و پرورش منطقه هم متوجه میشه و کلی سفارش از کارگاه بابام میگیرن. الان هم خیلی خوشحالم.

سینا دستاش رو بالا برد و گفت: خدا رو شکر. بعدش بلند شد و بقیه بچه ها گفت: بچه ها یک لحظه به حرفام گوش بدید.

همه کلاس ساکت شد.

سینا گفت: بچه ها بیاین با هم دیگه قول بدیم دیگه از این کیف و دفتر و جامدادی های چینی نخریم.هم جنسشون خوب نیست هم باعث میشه کارگر های ایرانی  بیکار بشن. هم اینکه جنس های ایرانی خیلی طرح های قشنگ هم داره.باشه؟؟

تا صحبت های سینا تموم شد خانم معلم سر کلاس اومد گفت: سلام بچه ها. حرف های سینا خیلی قشنگ بود. منم از امروز قول می‌دم که فقط جنس های ایرانی بخرم.حالا دفتر هاتون رو باز کنید. امتحان هم  هفته بعد ازتون می‌گیرم.

همه بچه ها یک هورا بلند گفتند و علی و سینا در حالی که به هم لبخند میزدند دفتر ایرانی خود را باز کردن.


نویسندهک حسن عبدالصمد